الله ابهی
یکی از روزها ی گرم تابستون تو ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس بودم اونقدر خسته بودم که می خواستم زودتربه خونه برسم،توی همین فکرا بودم که دیدم اتوبوس جلوم ایستاده وقتی سوار شدم اونقدرشلوغ بود که جا برای نشستن نبود،یکدفعه متوجه شدم کسی مرا صدا میکنه دیدم یکی ازدوستای قدیمیم که چندسالی ندیده بودمش باهم گرم صحبت شدیم که بین حرف زدن متوجه کتابی در دستش شدم بهش گفتم: ازکی تاحالاکتاب خون شدی؟حالا چی میخونی؟گفت:یه رمان قشنگه که تازه تمومش کردم گفتم:درباره چیه؟گفت:بخونی میفهمی... وقتی رسیدم خونه این قضیه یادم رفت تااینکه درکیفمو بازکردم چشمم که افتاد به جلد ترسناک کتاب، باخودم گفتم از این کتاباست که حوصله خوندنشو ندارم بالاخره بخاطر اصرار رفیقم دلو زدم به دریا شروع کردم به خوندنش،اونقدر جذاب بود که شبو روزو،ازم گرفته بود،واقعا یکی ازبهترین کتابایی بود که تا حالا خونده بودم ،داستان درمورد پسری بهایی بود که تازه مسلمان شده بود وازسختیهای زندگیش میگفت: باخواندن این رمان سوألات زیادی در مورد این دین جدید برایم ایجاد شد وهمچنین برایم قابل فهم نبود دینی که برای نجات بشر آمده چرا از رسیدن به حقیقت منع میکند در حالی که اصل تحری(آزادی)حقیقت رابیان میکند؟! بنابراین تصمیم گرفتم در مورد این دین جدید مطالعه کنم وبا تاریخچه وعقایدشان آشنا شوم.
حالا که به جواب بسیاری ازسوألاتم رسیدم دوست دارم اطلاعاتم رادراختیار همه علاقه مندان قراردهم.
Design By : Pichak |