پيامهاي ارسالي
+
* گوگل ابزار اسلام گريزي*
غزل صداقت
92/8/22
*وقتي توي گوگل کلمه ي shiite(شيعه) يا ashoura رو جستجو کنيد تصاويري مياره که خواننده رو نه تنها به شيعيان جذب نميکنه بلکه باعث ترس و تنفرش از شيعه ميشه
پس مراقب رفتار واعمالمان در اين ايام باشيم تا به شيعه واسلام ضربه نزنيم.
لطفا اطلاع رساني کنيدو بازنشر کنيد*
واي چه ترسناکه...البته اسلام با صدمه زدن به خود مخالفه و من اين کارهارو نه افراط اما دليلي بر اين ميدونم که همين عکس ها بين ديگر مردم پخش بشه و باعث اسلام گريزي بشه بهتره عزا داريمون طوري باشه که عاقلانه باشه اشک ريختن براي امام حسين خيلي ثواب داره به جاش اشک بريزم و به شيوه ي امام حسين و خاندانش زندگي کنيم..
+
*اگرخدايي نکرده سارقان شما را وادار کردند که از کارت عابر بانکتان پول بگيرند شما رمز
کارتتان را به صورت معکوس (يعني از آخر به اول) وارد کنيد مثلا اگر کلمه
عبور شما 1254 ميباشد شما عدد 4521 را وارد کنيد. با اين کار عابر بانک
به شما پول ميدهد ولي در عين حال دستگاه به صورت خودکار پليس را در
جريان سرقت قرار ميدهد. اين قابليتي است که تمام دستگاههاي خودپرداز
دارند ولي اکثر مردم از آن بي خبرند.*
*ليلا*
92/8/13
+
*فردا
.
ما آمريکا را زير پا له ميکنيم*
*ليلا*
92/8/13
+
*هر کــسي فکر تجاوز به جمهوري اسلامي ايران
در مخيله اش خطور کند بايد خود را آماده دريافت
سيلي هاي محکم و مشت هاي پولادين کند.
ما در مقابل تهديد , تهديد مي کنيم ...
امام خامنه اي*
*ليلا*
92/8/13
1 فرد دیگر
15 فرد دیگر
+
*
« لنگرودي »
92/8/9
+
*روزي که مصطفي به خواستگاريش آمد، مامان به او گفت:"شما ميدانيد اين دختر که ميخواهيد با او ازدواج کنيد چه طور دختري است؟
اين دختر، صبح ها که از خواب بلند ميشود، هنوز رفته که صورتش را بشويد و مسواک بزند،کساني تختش را مرتب کرده اند، ليوان شيرش را جلو در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند.
شما نميتوانيد برايش مستخدم بياوريد تا اينطور که هست زندگي کند."
مصطفي خيلي آرام اين ها را گوش داد و گفت:"من*
ياسيدالکريم
92/8/9
*مصطفي خيلي آرام اين ها را گوش داد و گفت:"من نميتوانم برايش مستخدم بياورم اما قول مي دهم تا زنده ام، وقتي بيدار شد، تختش را مرتب کنم و ليوان شير و قهوه را روي سيني بياورم دم تخت."
و تا شهيد شد اين طور بود، حتي وقت هايي که در خانه نبوديم در اهواز درجبهه، اصرار مي کرد خودش تخت را مرتب کند و ميرفت شير مي آورد.
خودش قهوه نمي خورد اما ميدانست ما لبناني ها عادت داريم،درست مي کرد.*
*ميگفتم:" خب براي چي مصطفي؟"
ميگفت:" من به مادرتان قول داده ام و تا زنده هستم اين کار را براي شما انجام ميدهم."*